شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن
دلشکـستهام اگـر نـمیپـرم قــبول کـنایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمیکـشم قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمیخورد گفتهای که عشق ما جداست، شعرمان جدا آب …وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم شب در آن حجم عمیقش آمد
جـا نـمیشود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن
از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن
بیــش از آنـچه خـواستی نـمیپـرم، قـبول کن
گــاه نامه میبـرم میآورم، قــبـول کــن
بـیتـو من نه عاشقم، نه شاعـرم، قبول کن
مـن نمیتـوانـم از تـو بـگذرم، قـبول کن
زهر تنهایی در کام شبان ریخته اند
ریشه قهر تو در خاک نگاه
می خاموشی در جام زمان ریخته اند
اشکهایی چه غریب در هجومی لبریز
آب تعمیدی برعشق نهان ریخته اند
عمر طولانی بی حرفیها در دل هر دیدار
طعم بی برگی به تن نارونان ریخته اند
من کجایم تو کجا؟هق هق فاصله ها
حرفی از پایان را به لب قاصدکان ریخته اند.